به عنوان یک سری موجود کوچیک روی یک سنگ بزرگ ولگرد، وسط ناکجا تو تاریکی کیهان، درحال تاب خوردن دور یک ستاره بزرگ شعله‌ور، زیادی راحت و بی‌خیالیم!این وضع اصلا مطمئن بنظر نمیاد.چطور جای نعره زدن از ترس، روی سنگی تا این حد نامطمئن تو سکوت صبر می‌کنیم تا خورشت‌ها جا بیفتد؟چه بر سرمان امده ،ما اینجا چه میکنیم ،اصلا چرا امده یم، هر کداممان زجر بکشیم و برویم …کجا نمیداانم دنیای دیگر… نمیدانم …اما اگر دنیای دیگری باشد راست باشد این دروغ زیبا و وسوسه انگیز ، تولدی دیگر ،دوست دارم انسان نباشمحتی ترجیح میدهم شیری باشم تا اهوی زیبایی را با لذت بخورم ،کفتاری باشم تا حتی به استخوان های مانده ی اهوی بیچاره رحم نکنم ، درخت بی میوه ی باشم که سودی برای صاحبش ندارد، موش بد ذاتی باشم که گندم های کشاورز بیچاره ی را بخورم، یا حتی مترسک بی فایده ی کنار مزرعه ، خاک داغی باشم که پای بچه های بیچاره ی عشایر نشین را بسوزانم، سنگ قبر یک پسر بچه ی مظلوم باشم ، یا صبح زودی که همه از ان متنفراند یا انگشت کوچک پا ، علف هرز دور گلی زیبا ،حتی توپ بدون باد گوشه حیاط ، اینه ی شکسته ی تازه عروس یا نگاه اخر پیرمردی در اسایشگاه سالمندان به در یا کرم درون سیبی زیبا حتی میخواهم مردابی که زنی زیبایی را بلعیده باشممیخواهم همه این ها باشم با کمال میل ولی انسان نهاخ از ما انسان ها که به تنهایی گند زده یم به کل جهان با صفت اشرف مخلوقات هر غلطی میکنیم… بگویید کدام حیوان چهار پا یا حتی طبیعت بی عقل در چشمان همنوعش نگاه میکند و روحش را شکنجه ؟کدامشان دست برشانه ی هم میگذارند و در درون دره ی تحقیر پرت ؟کدام یک از انها با دلسوزی دل هم را میسوزانند من را ببینید دارم اتش میگیرم از شعله ی حرفهایتان، نگاهتان .دیگر هیچ نمیخواهم از زندگی کاش میشد میگفتم من میروم حتی وسایلم را هم ندهید فقط بروم …نیستی کجاست ؟من میخواهم به خلا بروم …جایی که نیست هیچ است شماها من صبور را زجر کشکرده یدحتی ادمهایی که از این جغرافیا رفته اند و لبخند های عجیب و غریب و تعریف های که از انور اب میکنند و جشن هالووین و پارتی و … هم وسوسه م نمیکند،برای ادامه. که چه ؟مگر نجات خودم چه فایده دارد ؟ وقتی هنوز دخترکانی در ارزوی داشتن عروسک میخوابند ،پسرانی در ارزوی تحصیل، پدری ناامید از اینده ،مادری افسرده از فقر… اصلا چه کسی گفته انور دنیا همه خوشبختند. همه چیز عالیست…مگر نه که همه جای دنیا شب ها سیاه است و خورشید نفرت انگیز، اصلا انها بدتر از ما هستند همه مان ذاتمان خراب است روحانیون گولمان زده ند که شیطان ادم را گمراه میکند شیطانی وجود ندارد ما همینیم ظالم و حریص….همه اینها یک دروغ است سیبی که حوا چیده اصلا شما باورتان میشود خدایی که این همه تعریفش را میکنند فقط به خاطر یک نافرمانیی همچین بلایایی را سرمان بیاورد یا اینکه امده ایم ادم های بد از ادما های خوب جدا بشود مگر نمیگویندهمه مان از فطرت خدا هستیم … بدی وجود ندارد اصلابد را چه معنی میکنید مگر بین این همه ظلم میشود خوب بود من که فکر میکنم همه ی این ها که ظالمان در اتش دوزخ خواهند سوخت هم دروغ است انجا هم بخشیده میشوند اصلا بسوزند مگر دلمان خنک خواهد شد مگر دردهایمان ارام خواهد گرفت و تبعیدی که بخاطر نافرمانی حوا شده ایم انها این قصه ی فریبنده را برای بسته شدن دهانمان زده اند فقط میخواهندنافرمانی نکنیم اصلا به نظرشان راممان کرده ند ، نه…. خشم فرو خرده از خدایشان در قلبم جوانه زده اری خدایشان خدای من ، من را از بهشت نینداخته بیرون. نمیدانم چه شده چرا الان در این شرایط افتضاح دست و پا میزنم ….. شاید کمی سرش شلوغ است نه ؟شاید دارد سیاره های دیگری خلق میکند یا در کارخانه انسان سازی مشکل کمبود گل هست …خب اینها مهم ترندکاش وعده ی روحانیون مذاهب مختلف که وعده ی دنیای پر از مهر و صلح داده ند دروغ باشد من نمیخواهم حتی انسان های خوب را هم ببینم اصلا کاش بهشت جایی باشد که من تنها در تاریکی اتاقی کوچک نشسته باشم و فقط افکارم خاموش باشد سکوت مطلق هیچ نمیخواهم هیچکس نباشد، هیچ چیز صندلی و تخت هم نمیخواهم .من روی سردی زمینِ سفت و سخت خاکی بنشینم و شاید هم از بی فکری و راحتی خیال به خواب بروم… دریا هم نمیخواهم صدایش سکوت مغزم را مختل میکند ،جنگل و درخت هم زیبای وجودش چشم های ارامم را به تکاپو میاندازد، کوه هم ممکن است غرق عظمت ابرها یا سنگ ها بشوم….اری فقط اتاقک حقیرانه ی من را بدهیدنکند باز انسانها را ببینم نه تورابخدا دیگر بس کنید من با هیچ کس به بهشت نخواهم رفت .حتی چشمه های خروشان و میوه های خوش طعم و حوری های زیبایتان را هم نمیخواهم همه ی انها برای شما …
source

توسط blogcheck